چه سریع اون ده روز گذشت. انگار همین دیروز بود که تو ایستگاه سنت پنکراس منتظربودم سوارترن شم و پشیمون از اینکه چرا با این چمدون سنگین هواپیما نگرفتم. پاریس رفتن با ترن خیلی راحت و سریعه ولی نه وقتی یه چمدون بیست کیلویی داری! خداروشکر این اروپاییا زیاد آدمو هول نمیکنن و واسه چمدونم یک جای خوب پیدا کردم.بهرحال...
وقتی رسیدم هتل توقع داشتم اونجا ببینمش. قرار بود زودتر از من برسه. ولی با کمال تعجب هنوز نیومده بود.
مسافرت رفتن با پریسا رو همیشه دوست دارم. با اینکه اخلاقمون زمین تا آسمون باهم فرق داره ولی از نظر مرام و معرفت مثل هم هستیم و شاید واسه همینه که همیشه از باهم بودنمون لذت بردیم. خیلی عالیه که یک دوستی داشته باشی که حاضرباشه از اون سر دنیا پونزده شونزده ساعت پرواز کنه و بیاد که باهم ده روز برید مسافرت و انقدر بهت اطمینان داشته باشه و البته تو هم توقعاتشو بدونی که بهت اجازه بده باخیال راحت برنامه ریزی کنی.
نعمت این دوست ها رو آدم وقتی بیشتر درک میکنه که یک آدمهای عجیب غریب به تورت بخورن. مثل آدمیکه وقتی بارون میاد شاکی میشه که" این چه برنامه ایه که ریختی،چرا بارون میاد" و با اینکه خیلی بیشتر از من توی این کشور زندگی میکنه هنوز نمیدونه که تو انگلیس هرلحظه ممکنه بارون بیاد. یا آدمیکه که از چهارساعت پرواز سه ساعت ونیم حرف بزنه بدون اینکه حرفاش به نتیجه ای برسه یا سیر منطقی داشته باشه. بقول انگلیسیا doesn't make sense!! و مجبور شی خودتو الکی بزنی به خواب.
موقعیکه مالزی بودم بعضی شبهای آخرهفته با پریسا پیاده میرفتیم تا خیابون بوکیت بینتانگ که مرکز نایت لایف کوالالامپور بود و یکی دوساعتی تو یکی از بارها یا کافی شاپها میشستیم و بعدم پیاده برمیگشتیم. ممکن بود تو کل اون سه چهارساعت جمعا یکساعت هم باهم حرف نزنیم ولی یکجوری حضورمون واسه همدیگه مهم بود.
بعضی وقتا حتا احتیاجی به کلمات نیست و با یک نگاه منظور همو میفهمیم و خیلی برامون هیجان داره وقتی بقول بعضی اطرافیان فرکانس صدای مارو نمیتونن بشنون.
درسته که دست سرنوشت هرکدوم از مارو به یک طرف دنیا فرستاد ولی دوست خوب همیشه دوست خوبه و حضورش گرمابخش حتا توی چت باکس.
دوست گلم، البته اینجا نیستی اینارو بخونی و میدونم که در بیان احساسات هم مثل خودم فاجعه ای ولی خیلی دوستت دارم و برات همیشه بهترین رو خواستارم.
به امید دیدار خیلی زود.