سوزن شکسته

ساعت دو بعدازظهر جمعه مرکز استخوان درمانی ریچموند...


ـ بفرمایید، چه کمکی میتونم بکنم.

ـ سلام، من برای ساعت دو وقت داشتم.

ـ بار اولتونه؟

-بله، البته قبلا در بیمارستان ولینگتون ویزیت شدم. این عکس و بقیه مدارکه.

ـممنون، بعد از تراپی ممکنه سرگیجه یا سردرد خفیف داشته باشین. همراهتون ایشون هستن ؟

به پشت سرم نگاه میکنم ببینم به نظرش کی همراه منه.

-نه ندارم.

ـ متوجهم، پس  بعد از تراپی چند دقیقه بمونین که مطمئن باشیم خوبید.لطفا این فرم رو پر کنید و منتظر باشین تا صداتون کنم...

چهل و پنج دقیقه بعد در اتاق تراپی...

- مشکلتون چیه؟

-فکر میکنم دوتا مهره از گردن و دوتا مهره از پایین چپی (left wing) شدن...و هردو لبخند میزنیم.

-باشه، پشت پارتیشن اون روب سفید رو بپوشین جوری که قسمت بازش پشت باشه..بعد بیا به شکم رو این تخت بخواب.

این روب ها همیشه منو یاده straight jacket یا همون لباس دیوونه ها میندازن. 

همینطور که نحوه کارشو داره توضیح میده از انگشت های پا شروع میکنه. 

-هرجا درد داشتی بگو، 

 با انگشت گودی پامو فشار میده(آخ جون، فوت ماساژ!!!)...

ـ این چیه کف پاته؟ 

ـ چی؟

-اینجا و با انگشت روشو فشار میده.

ـآها، جای بخیه ست. بچه بودم سوزن تو پام شکسته بود.

ـسوزن؟؟کی؟

-خیلی وقت پیش، کوچیک بودم. فکر کنم بیست و پنج،شش سال پیش.نه، شایدم سی..

ـ سی سال؟؟؟ و قهقهه ش فضای اتاق رو پر میکنه.

ـ آره خوب، چیه مگه؟

-مگه تو سی سال پیش  بدنیا اومده بودی.

ـ(لبخندی ناشی از خرکیفی صورتمو پر میکنه)...بله چهل و یک سالمه. 

دستش چند ثانیه ثابت میمونه...

ـببخشید، فکر کردم حدود سی سالته. اصلا بهت نمیاد.

ـ آره، همه همین فکرو میکنن. 

ـآره.. خوب بعضیا صورتشون....

 رینگ رینگ...تلفن زنگ میزنه.

ـیکی این تلفن رو جواب بده. صدای مادرم از آشپزخانه میاد...

سریع از رو دفتر ریاضیم بلند میشم. و میدوم سمت تلفن. شعله داشت خیاطی میکرد و طبق معمول نخ و سوزنش جلوش رو زمین بود. پام خورد تو قرقره ش و پرت شد اونور...

ـآی، یواشتر.

 برمیگردم سر دفترم و شروع میکنم بقیه تمرینامو حل کردن.

اخبار داره خبر عملیات جنگی رو میده. شعله قرقره شو برمیداره،

ـ اَه!!این سوزن چرا نصفه ست؟ و شروع میکنه روی فرش با دست دنبال سوزن میگرده.

ـوای اگه دوباره سوزن انداخته باشی زمین، مامان دعوات میکنه.

ـ شششش...ساکت

 و یکدفعه برمیگرده سمت من. 

ـببینم پاتو. داشتی میدودی پات خورد تو قرقره؟! ای وای...سوزن تو قرقره بود.

پامو نگاه میکنه، یه قطره خیلی کوچیک خون کنار پامه ولی چیزی پیدا نیست غیر از سوزن شکسته در دستای شعله. بهم نگاه میکنیم.

ـ درد نداری؟ 

ـ نه.

ـ مامان ...مامان بیا، فکر کنم سوزن تو پاش شکسته. 

ـچی؟؟؟خدا مرگم بده. چندبار بگم سوزن رو زمین نریز. میخاستی همین بشه.

ـ خب الان چکار کنیم.

دوساعت بعد رادیولژی بیمارستان چمران از سه چهار طرف از پام دارن عکس میگیرن.

راهرو پراز مردهای لباس ارتشیه. عکس رادیولژی که  یک سوزن نصفه روش خودنمایی میکنه دستمه.

ـاینجا که نمیشه خانم. ما عکس میگیریم ولی ببرید یک بیمارستان دیگه. میبینین که بیمارستان ارتشه و پر از مجروحای جنگ. جا نداریم. 

ـ پس اقلا آمپول کزاز بهش بزنین..

ـ آمپول کزاز نایابه ،اگرم داشته باشیم مال بیمارهای بیمارستانه خانم. میدونین چقدر مجروح داریم؟ 

نیمساعت بعد تو تلفن عمومی ..

ـ دارم میبرمش بیمارستان شرکت نفت. مواظب پسرا باش...(همیشه همینه...پسرا، پسرا!! هنوزم  بیشترنگران پسراست!!)

ـ میتونی تا سر خیابون راه بیایی اونجا تاکسی بگیرم؟

- بله، منکه مثل پسرا لوس نیستم.

 و با چشم غره مادرم سرمو میندازم پایین.

ـشیطون نباش!

چندساعت بعد، بیمارستان شرکت نفت

ـ خانم جا نداریم، بخدا بچه شما هم  مثل بچه خودم.

ـ آقا توروخدا نگاه کن، سوزن تو پاش شکسته، اگه راه بیفته برسه به رگ میره بالا. پدرش اینجا نیست، همه بیمارستانها هم پر از مجروحه. من باید چکار کنم؟  

آقای مسئولی که باید واسه بستری شدنم تاییده بده نمیدونم  عنوانش چیه ولی هرچی هست دکتر نیست. عکسو از تو پاکت درمیاره  و زیر نور نگاه میکنه. عکس از سه جهت مختلف سوزن رو نشون میده. چندبار عکسو میچرخونه و با ترس و تعجب میگه:

ـ  سه تا سوزن تو پاش شکسته؟؟؟

ـ سوزن شکسته دیگه، بله. 

ـ بدوین خانم ببریدش اورژانس . و نامه اورژانس و مهر و امضا میکنه و با عکس میده دست مادرم. 

روز بعد اتاق عمل...

پرستار اتاق عمل با لباس سبز و ماسک ایستاده بالا سرم داره رگ میگیره که آنژیوکت برام بزاره.

صدای یک پرستار دیگه از اونور میاد...

ـای ساربان آهسته ران که آرام جانم میرود...محمدی! زود باش.

-باشه.بد رگه ...کلاس چندمی؟

-سوم راهنمایی

ـدختر من کلاس پنجمه. مدرسه ت کجاست؟

- سه راه قیطریه. مدرسه گلشن فروتن. 

ـ درست خوبه؟ 

-بله!!(خیییلی)

- خیلی خوب عزیزم یه دارو بهت تزریق میکنم تا ده بشمار و من شروع میکنم به شمردن...یک...دو...سه..

....

ـخوب دیگه برای امروز تموم شد. لطفا آروم بشین رو تخت. اگه سرگیجه داری همینجا بمون.

ـنه، ندارم. خوبم. ممنون.

ـ دکتر براتون فعلا ده جلسه نوشته. واسه دفعه بعدتون الان وقت میگیرین یا زنگ بزنیم بهتون؟ 

ـ همین الان میگیرم. 

ـ باشه، پس سعی کن سه روز در هفته بیایی. 

ـ دو روز نمیشه؟ سه روز در هفته سختمه. باید نصف روز مرخصی بگیرم. شما هم که چهار تعطیل میکنین.

-باشه، ولی دیرتر نیا.

ـبله، ممنون..

از فیزیوتراپی میام بیرون و به سمت خونه راه میوفتم. دوباره یادم میوفته به اون سالها...جنگ، مجروحهای جنگی، کمبود آمپول کزاز، سوزن شکسته، شعله ای که خاموش شد و ...پرده ی اشک دیدمو تار میکنه...

چهل سالگی

این یادداشت یکسال قبل یا شایدم بیشتر باید نوشته میشد...


تا حالا شده که وقتی یک دهه از زندگیتون به پایان میرسه بشینید با خودتون فکر کنین که دراون ده سال به چه چیزایی رسیدین؟ یا تا حالا برای خودتون چک لیست درست کردین که مثلا تا سن سی  یا چهل سالگی یکسری کارها رو حتما  انجام بدین؟ اگر آره که آفرین...


بهرحال، من بعد از اینکه اومدم اینجا متوجه شدم  اکثر مردم  واسه خودشون یک چک لیست دارن از خواسته هایی که باید در اون دهه از عمرشون انجام بدن  و  برای تولد سی ،چهل،...سالگی یک کار خیلی خاص  انجام میدن و ورود به دهه جدید رو جشن میگیرن. مثلا یک مسافرت خیلی هیجان انگیز یا لوکس میرن و تو این برنامه بقیه دوستان هم میتونن همراه باشن. دوستی دارم که پارسال سی سالش شد. به همین مناسبت خودش و سه تا دوست نزدیکش رفتن آمریکا رو گشتن. 

یک همکارم در چهل سالگیش  با کروز دو هفته رفت  تا دریای کارائیب و البته در این سفر خانواده خودش و همسرش اونا رو همراهی کردن. از این دست خبرها زیاد میشنوم. و خنده داره یا بهتره بگم غم انگیره وقتی مقایسش میکنم با خودم و همسن و سال هام یا حتی بقیه جونترهای هموطنم. 

من که اصلا نفهمیدم کی سی ساله شدم. اون موقع انقدر بی انگیزه و بی حوصله بودم که اصلا مهم نبود بیست و چند ساله ام یا سی  ساله. تنها نگرانیم این بود که محاسبات و نقشه هام سر برنامه به کارفرما برسه و رییسم ازم راضی باشه. یا اینکه چند کالری در روز مصرف کردم. این تا اواسط دهه سی سالگی ادامه داشت. همیشه میگفتم دوست دارم زودتر بگذره ببینم آخرش چی میشه. و یک همکار جون عزیز داشتم که همیشه سرم فریاد میزد که مگه فیلمه میخای ببینی چی میشه!!! و زندگی من به همین منوال گذشت. ولی وقتی به زندگی اینجاییا فکر میکنم، فکر میکنم  واقعا چندتا از جوونهای ما چک لیست دارن یا حتی بهش فکر میکنن؟ چند نفر به عبور از یک دهه زندگیشون بعنوان یک دستیابی یا بقول خارجیها achievement فکر میکنن؟ دوست سی ونه ساله من از الان غصه داره که چند ماه دیگه چهل ساله میشه و  از یادآوریش تنش میلرزه!! چون در این سن هنوز نه معلومه کجا قراره زندگی کنه، با کی قراره زندگی کنه، کارش چی میشه!  واقعا این وضعیت چند درصد از ماست  که نمیدونیم فردا کجا خواهیم بود. 

نمیدونم مشکل کار در ایران از جامعه ست یا از تربیت اجتماعی و خانوادگیه یا ترکیبی از همه چیز که ما حتی نمیتونیم واسه هفته بعدمون برنامه بریزیم. همیشه دیر به همه جا میرسیم. از یک مهمونی ساده بگیر تا مراحل اساسی زندگی. وقتی به جایی دعوت میشیم تا لحظه آخر میزبان نمیدونه چند نفر میان. و ساعت تعیین شده تقریبا هیچ معنیی نداره. چون مهمان گرامی هرساعتی که میلش هست میره. و به همین منوال دربقیه مراحل. اینجور چیزا دیگه به وضعیت جامعه ربط نداره. 

کاش بشه به نسلهای آینده همین چیزهای ساده رو یاد داد که به طور عملی و به تناسب سن واسه زندگیشون چک لیست داشته باشن.  این مهم نیست که ما کجا زندگی میکنیم. فکر میکنم به تناسب هر مملکتی و امکاناتش آدم میتونه برای دهه های زندگیش هدف بزاره و از لحظه هاش استفاده کنه. یعنی امیدوارم عملی باشه.


سلطان جنگل بیچاره

امروز تو بی بی سی نوشته یک آقای دکتر دندونپزشک آمریکایی زده یک شیر یال مشکی که ظاهر از گونه نادری  بوده  تو زیمبابوه با تیر کمون زخمی کرده بعد هم ۴۰ ساعت شیرزخمی رو دنبال کرده تا با تیر زدش و کشتش بلاخره. یا بهتره بگیم زجر کش کرده شیر بینوا رو. این آقای مثلا دکتر با بستن گوشت به عقب ماشینش شیر رو از محدوده محافظت شده جنگل کشیده بیرون بعد در کمال آرامش به عمل وحشیانه شون مبادرت ورزیدن و فرمودن توسط راهنماهای محلی قانع شده بودن که شکار اون شیر قانونی هست!!!! شیر مذکور  مورد مطالعه دانشگاه اکسفورد بوده  و یکی از عوامل جذب توریست بوده و به خاطررفتار آرام و دوستانه با توریست ها بسیار معروف و   مورد علاقه بوده. 

به قول یک نفر, باید میگفتن یک حیوان وحشی آمریکایی یک شیر رو بعد از ۴۰ ساعت زجرکش کردن کشته.  

اینم عکسه مرحوم سسیل!


احمقانه

چقدر مسخره ست وقتی تو همه دنیا ،تو هفت میلیارد نفر یک دوست نداری که مطمئن باشی میتونی از ناراحتیها و نگرانیها و اضطراب هات براش بگی و اون بهت نگه که:"تو که خوبی، جای من بودی چکار میکردی.من..." و مجبورت کنه تو دلت یک چیزایی به خودت بگی که چرا دهنتو باز کردی!!! یا یکی که فکر میکنه چون خودش همیشه سختی کشیده بقیه هم باید به اندازه اون گره تو کارشون بیوفته که خدایی نکرده با زحمت کمتر به شرایط مساوی با اون نرسیده باشن.

 یکی نیست  فقط  در سکوت دستتو بگیره، سرتو بزاره رو شونش و بزاره با اشکت سرشونشو خیس کنی!!! خیلی توقع زیادیه؟؟


This is really ridiculous...among seven billion people you have no one that can share your stress and worries and they don't say:"oh, you are still lucky! What did you do if you were me. I ....." or someone who thinks if they went through lots of difficulties everyone shall follow their steps and suffer the same . 

There is no one that only holds your hand and let you cry on their shoulder until it gets wet.

Is that really too much to ask???