نمیدانم چه مدت است که رفته ای...
من در نبودت ثانیه ها را میشمارم.
زمانی که بی تو سپری میشود و خورشیدی که هر صبح بی فروغ طلوع میکند.
و نقطه چینی از جای خالی که بی تو هرگز پر نمیشود.
موهایی که سفید شده، چشمهایی که سوی تماشای جاده ای که از آمدنت حرف نمیزند را ندارد گواه دلتنگی هایم برای توست.
می دانی...
تاوان رفتنت را عکس هایت و خیال جا مانده ات میکشند.
اشک و لبخند های تلفیق شده در رویای تو هوای دلتنگی هایی دارد؛ غریب.
دلتنگی هایی برای چشمهایت، برای نوازش زلف هایت.
واژه ها هرچقدر که وسعت داشته باشند، از تو گفتن عاجزند.
و من هرگز نتوانستم آنطور که باید تورا به قلم بکشم.
با اینکه روزگار بجای دستانت، قلم را به دست من داد.
نمی دانم...
در دل خستگی هایم...
و در این انتظار "شاید" ابدی به چه کسی باید گله کنم؟
یا از تو، به که بگویم...
بیشتر از تو یا بیشتر از هر کس دیگر حسرت های من می دانند...
که عمیق تر از آه میکشم هر لحظه.
حسرت طعم وصال نچشیده،
حسرت راه رفتن در کوچه های با تو قدم برنداشته،
و حسرت دوستت دارم های نگفته. همین.
آیدین فرهادی