این شعر رو خیلی وقت پیش دوستم تو یک گروه وایبر گذشته بود, اون موقع خیلی وصف حالم بود...الان دیگه نیست, فقط دوست داشتم دم دست داشته باشمش.
درخیالات خودم
در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه،
از خیابانی که نیست
می نشینی روبرویم،
خستگی در میکنی
چای می ریزم برایت،
توی فنجانی که نیست
باز میخندی و میپرسی
که حالت بهتر است؟!
باز میخندم که خیلی،
گرچه میدانی که نیست
شعر می خوانم برایت،
واژه ها گل می کنند
یاس و مریم میگذارم،
توی گلدانی که نیست
چشم میدوزم به چشمت،
می شود آیا کمی
دستهایم را بگیری،
بین دستانی که نیست..؟!
وقت رفتن می شود،
با بغض می گویم نرو...
پشت پایت اشک می ریزم،
در ایوانی که نیست
می روی و
خانه لبریز از نبودت می شود
باز تنها می شوم،
با یاد مهمانی که نیست...!
بعد تو
این کار هر روز من است
باور این که نباشی،
کار آسانی که نیست...!
شاعر حمید مظاهری راد