سلطان جنگل بیچاره

امروز تو بی بی سی نوشته یک آقای دکتر دندونپزشک آمریکایی زده یک شیر یال مشکی که ظاهر از گونه نادری  بوده  تو زیمبابوه با تیر کمون زخمی کرده بعد هم ۴۰ ساعت شیرزخمی رو دنبال کرده تا با تیر زدش و کشتش بلاخره. یا بهتره بگیم زجر کش کرده شیر بینوا رو. این آقای مثلا دکتر با بستن گوشت به عقب ماشینش شیر رو از محدوده محافظت شده جنگل کشیده بیرون بعد در کمال آرامش به عمل وحشیانه شون مبادرت ورزیدن و فرمودن توسط راهنماهای محلی قانع شده بودن که شکار اون شیر قانونی هست!!!! شیر مذکور  مورد مطالعه دانشگاه اکسفورد بوده  و یکی از عوامل جذب توریست بوده و به خاطررفتار آرام و دوستانه با توریست ها بسیار معروف و   مورد علاقه بوده. 

به قول یک نفر, باید میگفتن یک حیوان وحشی آمریکایی یک شیر رو بعد از ۴۰ ساعت زجرکش کردن کشته.  

اینم عکسه مرحوم سسیل!


احمقانه

چقدر مسخره ست وقتی تو همه دنیا ،تو هفت میلیارد نفر یک دوست نداری که مطمئن باشی میتونی از ناراحتیها و نگرانیها و اضطراب هات براش بگی و اون بهت نگه که:"تو که خوبی، جای من بودی چکار میکردی.من..." و مجبورت کنه تو دلت یک چیزایی به خودت بگی که چرا دهنتو باز کردی!!! یا یکی که فکر میکنه چون خودش همیشه سختی کشیده بقیه هم باید به اندازه اون گره تو کارشون بیوفته که خدایی نکرده با زحمت کمتر به شرایط مساوی با اون نرسیده باشن.

 یکی نیست  فقط  در سکوت دستتو بگیره، سرتو بزاره رو شونش و بزاره با اشکت سرشونشو خیس کنی!!! خیلی توقع زیادیه؟؟


This is really ridiculous...among seven billion people you have no one that can share your stress and worries and they don't say:"oh, you are still lucky! What did you do if you were me. I ....." or someone who thinks if they went through lots of difficulties everyone shall follow their steps and suffer the same . 

There is no one that only holds your hand and let you cry on their shoulder until it gets wet.

Is that really too much to ask??? 


برای تو رفیق همراه


چه سریع اون ده روز گذشت. انگار همین دیروز بود که تو ایستگاه سنت پنکراس منتظربودم سوارترن شم و پشیمون از اینکه چرا با این چمدون سنگین هواپیما نگرفتم. پاریس رفتن با ترن خیلی راحت و سریعه ولی نه وقتی یه چمدون بیست کیلویی داری! خداروشکر این اروپاییا زیاد آدمو هول نمیکنن و واسه چمدونم یک جای خوب پیدا کردم.بهرحال...

وقتی رسیدم هتل توقع داشتم اونجا ببینمش. قرار بود زودتر از من برسه. ولی با کمال تعجب هنوز نیومده بود.

مسافرت رفتن با پریسا رو همیشه دوست دارم. با اینکه اخلاقمون زمین تا آسمون باهم فرق داره ولی از نظر مرام و معرفت مثل هم هستیم و شاید واسه همینه که همیشه از باهم بودنمون لذت بردیم. خیلی عالیه که یک دوستی داشته باشی که حاضرباشه از اون سر دنیا پونزده شونزده ساعت پرواز کنه و بیاد که باهم ده روز برید مسافرت و انقدر بهت اطمینان داشته باشه و البته تو هم توقعاتشو بدونی که بهت اجازه بده باخیال راحت برنامه ریزی کنی.  

 نعمت این دوست ها رو آدم وقتی بیشتر درک میکنه که یک آدمهای عجیب غریب به تورت بخورن. مثل آدمیکه وقتی بارون میاد شاکی میشه که" این چه برنامه ایه که ریختی،چرا بارون میاد" و با اینکه خیلی بیشتر از من توی این کشور زندگی میکنه هنوز نمیدونه که تو انگلیس هرلحظه ممکنه بارون بیاد. یا آدمیکه که از چهارساعت پرواز سه ساعت ونیم حرف بزنه بدون اینکه حرفاش به نتیجه ای برسه یا سیر منطقی داشته باشه. بقول انگلیسیا doesn't make sense!! و مجبور شی خودتو الکی بزنی به خواب.

موقعیکه مالزی بودم بعضی  شبهای آخرهفته با پریسا پیاده میرفتیم تا خیابون بوکیت بینتانگ که مرکز نایت لایف کوالالامپور بود و یکی دوساعتی تو یکی از بارها یا کافی شاپها میشستیم و بعدم پیاده برمیگشتیم. ممکن بود تو کل اون سه چهارساعت جمعا یکساعت هم باهم حرف نزنیم ولی یکجوری حضورمون واسه همدیگه مهم بود.

 بعضی وقتا حتا احتیاجی به کلمات نیست و با یک نگاه منظور همو میفهمیم و خیلی برامون هیجان داره وقتی بقول بعضی اطرافیان فرکانس صدای مارو نمیتونن بشنون. 

درسته که دست سرنوشت هرکدوم از مارو به یک طرف دنیا فرستاد ولی دوست خوب همیشه دوست خوبه و حضورش گرمابخش حتا توی چت باکس. 

دوست گلم، البته اینجا نیستی اینارو بخونی و میدونم که  در بیان احساسات هم مثل خودم فاجعه ای ولی خیلی دوستت دارم و برات همیشه بهترین رو خواستارم.

 به امید دیدار خیلی زود.

آه از غم جدایی...


چک چک باران بهار شنیدم / در یاد دارم تو را/

 شد بیدار در دل غم دیرینم/ از ناز لاله زار/

 بی دلم بی دلم/ خنجر زدند بر سینم/ جدا کردند مارا/

تقدیرم آه همین است/ چرا چرا آی چرا؟؟

November Rain

اینهمه وقت گذشته از رفتنت و من دوباره به خیلی چیزها عادت کردم. به هر روز ندیدنت عادت کردم, به نبودنت عادت کردم،  به بی تو عبور کردن  از همه اون کوچه و خیابونایی که باهم تجربه کردیم، به اینکه دوباره برگردم تو یک خونه خالی. به نشنیدن کلمات فارسیی که یاد گرفته بودی و با لهجه بامزه اداشون میکردی، چه اصراری هم داشتی فارسی بگی "دوست دارم"..میگفتی اینجوری بهتر حس میکنی معنیشو...همه رو عادت و یا شاید باور کردم. ولی هنوز با یک چیز نتونستم کنار بیام، هنوز که هنوزه نمیتونم آهنگ "باران نوامبر" رو گوش بدم. دلمم نمیاد از تو آهنگام پاکش کنم. نمیدونم انگار این یادگاریت عجیب به دلم بسته شده. انگار اگه پاکش کنم تورو پاک کردم..به محض اینکه شروع میشه یادم میوفته به روزایی که برمیگشتم خونه و تو روی مبل گیتار به دست داشتی تمرین میکردی. بعد که من میومدم پا میشدی تو اون ماگها که عکسامونو روش چاپ کرده بودیم برای هردومون چای میریختی. با گرمی چای عکسمون روی ماگ ظاهر میشد. من میشستم کنارت و تو گوش میدادی به داستانهای سرکار من..بعدش من مشغول آشپزی میشدم و تو دوباره تمرینتو شروع میکردی.یادته، انقدر تمرین کردی تا اون تیکه سخت سلو رو دربیاری. انگار دوسال زندگی من تو این آهنگ خلاصه شده. هردفعه سعی کردم گوشش بدم از بار اولی که از پشت مانتیورت داشتی نگام میکردی تا روز آخری که دم در خونه باهم خداحافظی کردیم و تو سوار تاکسی شدی بری فرودگاه همش میاد جلو چشمم. هردفعه گریه م میگیره. یاد اون متال بار تو کمدن تاون میوفتم که یکشنبه شب ها میرفتیم. یادته همیشه بدلایل فنی تو راه برگشتن کلی طول میکشید برسیم خونه؟ ومن همیشه خواب آلوده و تنبل صبح دوشنبه میرفتم سرکار. چندبار ازم پرسیدی که اگه خسته میشم نریم، ولی دلم نمیومد نریم. این جزو معدود چیزایی بود که دوست داشتی. هرچند که آخرش تصمیم گرفتیم دیگه نریم و من هنوز که هنوزه وقتی یادش میوفتم دلم فشرده میشه که چرا دیگه نرفتیم.

نمیدونم این عشق بود یا چی که هرچی دوست داشتی رو دوست داشتم انجام بشه. نمیدونم شایدم شبنم راست میگه و محبتم بیشتر جنبه مادری داشت. بهرحال, فکر نمیکنم دوباره این حس رو با کسی تجربه کنم، اگرم پیش بیاد هیچوقت جنسش از نوع باران نوامبر نخواهد بود.

It's been quite a while since you left and I got used to many things again..I used not to see you everyday, I used to going back home and not seeing you around, to pass by all those streets and places that we experienced together but without and to get back to an empty house. I got used to not hearing all those Persian's words that you had learned and pronounced them with that sweet and funny  accent and how you insisted to say I love you in Persian You said :" You will feel it more if I say it in Farsi!" I got used to all of these but one. I still can't listen to November Rain and I don't like to delete it from my archive.  It seems it's part of me. Seems like I'm deleting you. As soon as it starts, I remember all those days when I got back home and you were sitting on the sofa practicing your guitar, playing November Rain. While I was changing, you poured tea on those mugs that we got our pictures printed on. when you poured hot tea our pictures came up on the mugs. I sat by and you listened to my office stories. then I was starting cooking and you got back to your practice. Do you remember how much you practiced that solo part until you got it perfectly? It's like two years of my life are all summarised in this song. Every time I try to listen to it, I remember everything from the day first when you were looking at me from behind your monitors until the day we said good bye for good and you went to airport. I cry every time. I remember when we were going to that metal bar in Camden Town every Sunday. Do you remember every time we were stuck in the streets because of stupid engineering works and arrived home so late? and I was so damn tired and sleepy on Mondays. You asked me couple of times if I prefer to not to go if I got tired. But I didn't want to say no as it was one of the rare things that you had loved about this city. Anyways, we eventually decided not to go and my heart still aching when I think about it.

I don't know if it was love or what that I wanted to do everything you liked to do. Or maybe my good friend is right that my love and supports were more motherhood than love.  Anyways, I don't think if I ever experience such connection and feeling  again with anyone, and even if I do, it won't be of the "November Rain" type.